صفحه 1 از 1

فراستی، همیشه استاد

ارسال شده: پنج‌شنبه 3 اسفند 1391, 5:23 pm
توسط skyengskyeng
[align=center]تصویر[/align]

[align=center]افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان غرامت زده را خواب گرفته[/align]

میدونم بد موقعی برای قصه شنیدنه، ولی من . . . میخوام براتون یه قصه بگم. وقت زیادی ازتون نمی گیرم:

یکی بود، یکی نبود،


[align=justify]حال سینمای ایران بد بود. تو گویی ویروس تمام اعضای بدن این سینما را گرفته بود؛ حاتمی کیا ها به جای آنکه از "آژانس شیشه ای" بلیت گرفته تا مخاطبین را "از کرخه تا راین" ببرند، گویی دچار "موج مرده" ای گشته و آنها را به دیدن و شنیدن "گزارش یک جشن" "دعوت" می کردند. مجیدی ها، که دیگر کارهایشان "رنگ خدا" یی نداشت، ترجیح داده بودند تا از کنار "بچه های آسمان" عبور کرده و، با قربانی کردن هزاران ماهی بی گناه، "آواز گنجشک ها" سر دهند. مهرجویی ها نیز، که دیگر از خیل "اجاره نشین ها" نبودند، "نارنجی پوش" شده بودند. فرح بخش ها هم که از زمانی که از "شب های تهران" گذشتند، "تکیه بر باد" زده و به ناگاه به "کما" رفتند و روز به روز حالشان وخیم تر شد تا آنکه سینما دچار "دردسر بزرگ" شد. دردسری بس بزرگ که حتی "مرهم" امثال داودنژاد ها نیز دیگر کارایی نداشت. دردسر بزرگ کودک سینما از جایی شروع شد که دایه اش او را از والدین قانونی (و نه البته شرعی و نسبی) جدا کرده و نسبت به او احساس ولایت (!) کرد.

کودک نوپای سینما با آنکه حالش بد بود، گاهی شیطنت می کرد، بالا و پایین می پرید، از دیوار راست بالا می رفت . . . گاهی. دایه، اما، آنقدر بی اعصاب و بی سواد بود که نمی دانست شیطنت کودک همیشه بد نیست و پزشکان مطع می گویند که شیطنت کودک نشانه ی هوشمندی اوست. این دایه، که احساس می کرد بسیار مهربان تر از مادر است، از سستی والدین سوء استفاده کرده و تصمیم گرفت تربیت کودک را یک تنه به عهده بگیرد. از اینجا بود که به جای آنکه از نیروی کودکانه ی کودک بهره برداری کرده و او را به مسیر درست هدایت کند، تصمیم گرفت تا شیطنت های او را سرکوب نموده و در مقابل آنها وی را تنبیه بدنی (!) کند.

وچنین بود که کودک سینما، که تا به امروز دچار ضعف بدنی بود، از شدت ترس در گوشه ای خزیده و افسرده وار و پژمرده حال دچار بیماری روانی نیز گشت. کودک سینما چنان دچار وحشت شد که دیگر نه تنها از شیطنت، که از بازی های معمول کودکانه نیز دست کشید و دایه ی از نظر ذهنی عقب مانده فکر کرد که چه کودک سر به راه و مؤدبی تربیت کرده است. دایه او را در تاریکی فرو برده و به بند کشید. کودک اما گاهی، به دور از چشمان پر غضب و مستکبرانه ی دایه، در تاریکی این "دهلیز" نیز، با آنکه "دربند" بود، تحرکات امیدوارانه ای می کرد که حاکی از این بود که هنوز زنده است و نفس می کشد.

در این میان خیرانی (بخوانید: "جیرانی") پیدا شده و درمانگاهی به نام "هفت" بنا کردند تا مگر با جمع آوری پزشکانی حاذق به داد این سینمای بیمار برسند. مدیر کاردان این درمانگاه ترجیح داد تا بخش جراحی را به دست جراحی کاربلد، دلسوز، و جسور واگذار کند تا با "فراستی" که از او سراق داشت بتواند کمکی به سینما کرده باشد. جراح تا حد زیادی توانست در خارج کردن چرک و عفونت از بدن بیمار موفق باشد، اما زمانی که می خواست آپاندیس بیمار را، که دیگر وضع آن به شدت وخیم شده بود، جراحی کند، مدیر درمانگاه مانع او شد چراکه فکر می کرد برخی از اعضای بدن آنقدر مهم اند که اگر مورد جراحی قرار گیرند، کارکردشان زیر سؤال می رود! خلاصه آنکه آن جراحی صورت نگرفت و مشاهده کردیم که آن آپاندیس آنقدر چرک کرد که سال بعد ترکید و افتضاح بسیار بدی به بار آورد.

مدیر درمانگاه اشتباهات دیگری را نیز مرتکب شد. به عنوان مثال او نمی دانست که اقوام دایه ی سینما آنقدر عصبی و البته پر نفوذ اند که اگر مدیر درمانگاه به آنها اطلاع دهد که چشمانشان تحت یک جفت ابرو قرار دارد، آنقدر به آنها بر می خورد که مدیر را از سمتش (همچون فیلمهای سینمایی از پرده) پایین می کشند.

مدیر، درمانگاه را با تلخ کامی ترک گفت. جراح اما همچنان باقی ماند و چنین پنداشت که می توان به مدیر جدید دلخوش بوده و به وی اعتماد کرد. چندی نگذشت که خود اضهار داشت که پنداشتش ساده لوحی بوده است. مدیر جدید که احتیاط و محافظه کاری، از همان ابتدا در عملکردش به چشم می خورد، عاقبت، جراح جسور قصه ی ما را نیز از درمانگاه بیرون کرد. و اینجا بود که ما فهمیدیم که بیماری جدی سینما، یعنی ترس، گویی واگیر داشته و گریبان بسیاری از مدعیان درمان را نیز گرفته است. اما خود جراح نیز وقتی دریافت که دیگر این درمانگاه به فکر درمان کردن نیست و یا جسارت لازم برای روبرو شدن با بیمار را ندارد، از آنجا خارج شد و به قول خودش: "کات."

جراح ما اما دست از کار نکشیده و همچنان، تمام قد و استادانه، ایستاده است. ما البته خوشحالیم که ایشان همچنان به کار شریفشان ادامه می دهند، اما دلخور از آنیم که چرا ما انسانها هنوز یاد نگرفته ایم که قدر استادانمان را بدانیم . . . افسوس.[/align]

[align=center]افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان غرامت زده را خواب گرفته[/align]

منبع: آسمانْ فیلم